نیمه ی گمشده
در یک روز زیبای تابستانی یک کرم خاکی لابلای علف ها می خزید . او تنها بود . همین طور که جلو می رفت با خود فکر می کرد : « چه می شد اگر من زوجی می یافتم که می توانستم با او خوشبخت شوم !» ناگهان سر بلند کرد و مقابل خود کرم خاکی دیگری دید که اغوا کننده و زیبا بود . در یک چشم به هم زدن یک دل نه صد دل عاشق او شد . به او گفت : «دلدارم بالخره تو را یافتم . بیا به پای هم پیر شویم .»اما آن کرم گفت : «ساکت شو احمق بی شعور . من دم خودت هستم ....»